برو به محتوای اصلی

گستـرش آزادی‌‌های مـدنـــی در ایـــران

بدون رسیدگی به ستم بزرگی که مصداق جنایت علیه بشریت است، نمی‌توان از اصلاح سخن گفت

برای دریافت فایل پی دی‌اف گفتگو به اینجا رجوع کنید

گفتگو با منیره برادران درباره دادخواهی

دادخواهی امری اجتماعی برای مقابله با فراموشی و انکار است

محمد حیدری

منیره برادران خسروشاهی، نویسنده و از چهره‌های سیاسی سرشناس ایران، در سال ۱۳۳۳ در تبریز متولد شد. او لیسانس خود را در رشته جامعه شناسی و از دانشگاه تهران دریافت کرد و سال‌ها بعد در دوران تبعید نیز فوق لیسانس علوم اجتماعی را از دانشگاه هانوفر آلمان کسب کرد. خانم برادران به دلیل فعالیت‌های سیاسی خود حدود ۹ سال و نیم در زندان بوده است. اولین بازداشت او در تیرماه سال ۱۳۵۷ بود. پس از انقلاب ۱۳۵۷ و در مهرماه سال ۱۳۶۰ دوباره بازداشت شد و تا مهرماه سال ۱۳۶٩ در زندان بود. منیره برادران خاطرات زندان خود را با نام “حقیقت ساده” منتشر کرده که یکی از اسناد دست‌اول درباره وضعیت زندان‌های در دهه شصت محسوب می‌شود. کتاب‌های “روانشناسی شکنجه” و “علیه فراموشی” از دیگر نوشته‌های او است.

ما در ایران با دوره‌های مختلف سرکوب مواجه بوده‌ایم و متاسفانه این سرکوب در نیم قرن گذشته، هیچگاه متوقف نشده است. به نظر می‌رسد که امروز خواسته “دادخواهی” در برابر اراده سرکوب قرار گرفته و به نوعی از پروسه مدنی مقاومت تبدیل شده است. می‌خواستم در همان ابتدای گفتگو توضیح دهید که معنی دادخواهی از نظر شما چیست و قرار است که به چه هدفی دست یابد؟
در زمانهای دور دادخواهی در جنگ، انتقام، قصاص، خون‌بها و نظیر اینها جستجو می‌شد. گرچه امروز هم این شیوه‌ها هنوز کاربرد دارند- نمونه بسیاری از جنگها در جهان و نیز قوانین مجازات اسلامی در ایران تحت حکومت جمهوری اسلامی- ولی دادخواهی که امروز مدنظر ما است، با نقد این شیوه‌ها حاصل شده و پدیده‌ای است جدید و می‌شود گفت بدیل آن شیوه‌هاست که تنها به بازتولید چرخه خشونت می‌انجامد. دادخواهی خود را به مثابه یک حق می‌داند در برابر بی‌حقی و مشروعیت خود را از پایبندی به ارزش و قوانین حقوق بشر می‌گیرد.
دادخواهی نقد و نفی خشونت است و از محدوده امر فرد، گروه و قبیله فراتر می‌رود. گرچه این فرد-فرد آدمها هستند که دار و تازیانه بیداد را بر جسم و جان تجربه می‌کنند، ولی دادخواهی امری اجتماعی است و هدف آن درگیرکردن جامعه است با بیداد و جنایتی که در بطن آن اتفاق افتاده، انکار و تحریف شده و مسکوت مانده‌: روشن شدن حقیقت، نمایاندن کراهت جنایت، برملا کردن تاریخ سیاهی که تاریخ‌نگاری رسمی سعی در حذف آن دارد، مستند کردن آنها برای مقابله با فراموشی و انکار و تحریف، ایجاد فضائی برای بحث و چالش با گذشته و ارج گذاری از کسانی که جانشان را برای آزادی و عدالت کشورشان از دست داده‌اند و به رسمیت شناختن داغ و رنج بازماندگان و خانواده‌ها. گرچه زنده کردن دردها و زخمهای گذشته، جامعه را به درد می‌آورد، ولی اینها برای آگاهی به نکبت جنایت ضروری است تا از تکرار خشونت پیشگیری شود. گوش سپردن به تجربه های دردناک داغ دیدگان حس و تصدیق درد آنهاست. از این طریق می‌توان امیدوار بود که تجربه‌های داغ دیدگان به شكل‌گیری وجدان جمعی در پاسداری ارزشهای حقوق بشر بیانجامد.
روشن شدن حقیقت به معنای شناساندن عاملان بیداد و جنایت هم هست. همانهائی که برای حفظ قدرت پلیدشان هر جنایتی را در نهان و آشکار مجاز دانستند و می‌دانند، برملا و وادار به پاسخگوئی می‌شوند . دادخواهی در پی انتقام نیست، اما خواستار آن است که نقش و مسئولیت کسانی که مرتکب جنایت شده‌اند، شناسانده شود و زمینه محاکمه و مجازات آنها در یک سیستم قضائی سالم فراهم شود. عدم مسئولیت‌پذیری از نشانه‌های رژیم‌های بیداد است و عامل تداوم آن.

شما دادخواهی را با ابعاد اجتماعی آن توضیح دادید و همین توضیحات بخوبی نشان می‌دهد که تفاوت دادخواهی در یک جنایت سیاسی با دادخواهی در یک پرونده جنایی شخصی در کجاست. اما به هر حال، دادخواهی در جنایت‌های سیاسی یک وجه شخصی هم دارد. کسانی هستند که یا خود تحت ستمگری حاکمان قرار گرفته‌اند، و یا عزیزانشان قربانی جنایت ساختار ظالمانه قدرت شده‌اند. از این جهت نمی‌توان وجه شخصی دادخواهی را نادیده گرفت. در اینصورت می‌خواهم بپرسم که به نظر شما در چه وضعیتی می‌توان گفت که دادخواهی به ثمر رسیده است؟ به بیان دیگر در فرایند دادخواهی و در این مسیر چه اتفاقی باید بیافتد و به کدام نقطه باید برسیم که بتوان گفت حداقل به لحاظ فردی، فرایند دادخواهی به پایان رسیده است؟
نمی دانم که آیا می‌توان از پایان فرآیند دادخواهی سخن گفت یا نه. سوالی است که حداقل برای وضعیت ما که در همچنان بر همان پاشته می‌چرخد، زودرس است. مثلا در جامعه آلمان که سه نسل هولوکاست را پشت سر گذاشته، رژیم نازی بازنده جنگ بوده و سرنگون شده، جنایتکاران را به محاکمه کشانده، از قربانیان اعاده حیثیت شده، غرامت به آنها پرداخت شده و مهمتر از همه روشنگری شده و جوانب مختلف جنایت بررسی شده، تقریبا از دو دهه پیش این بحث مطرح شده که آیا نمی‌توان از نقطه پایان سخن گفت. پاسخ غالب به این سوال منفی است.
ولی با تکیه به تجربه‌های دادخواهی در کشورهای مختلف و نیازهای ما، جان‌بدرگان و خانواده‌هامان، زمانی می توان از دادخواهی موفق سخن گفت که ثمرات زیر حاصل شده‌باشد:
اعاده حیثیت از قربانیان و خانواده‌هاشان. شاهد بودیم- به ویژه در دهه اول انقلاب- که در شرایطی که قربانیان هیچگونه امکان دفاع از خود نداشتند، جمهوری اسلامی همه اتهامات ممکن و ناممکن را به آنها وارد ساخت. آنها حتی نام سازمانهای سیاسی را وارونه کردند، تصور هیولائی و شرورانه از آنها در بین مردم ایجاد کردند تا نه تنها حذف آنها اعتراضی برنیاگیزد بلکه حتی با توافق ضمنی و گاه با همدستی مردم عملی شود.
سوی دیگر اعاده حیثیت از قربانیان، افشا، بی اعتبار کردن و سلب قدرت از مسببین و مرتکبین جنایت است. حکام شرع، اعضای هیئت مرگ در سال 67، بازجو و شکنجه‌گران و کسانی که احکام صادره را اجرا می‌کردند بایستی پاسخگوی اعمالشان باشند و تمامی دست‌اندرکاران این جنایت بزرگ بایستی به پای میز عدالت آورده شوند. اجرای عدالت خواسته‌ی دادخواهی است.
اتفاق دیگری که ضرورت دارد، تشکیل کمیسیون حقیقت در سطح ملی است. خانواده‌ها می خواهند بدانند چرا عزیزانشان را اعدام کردند؟ چرا فرصت دفاع به آنها داده‌ نشد؟ در آن “دادگاه”های چند دقیقه‌ای چه گذشت؟ آنها را کجا دفن کرده اند؟ خیلی از جنایتهائی که در سی و چند سال گذشته در ایران اتفاق افتاده و دریغا که هنوز هم می افتد، امر پوشیده ای نبوده و نیست. حتی در دوره ای روزنامه ها اسامی اعدام شدگان را درج می‌کردند، ولی از دادگاه های چند دقیقه ای سخنی نگفتند. اعلام اعدامها به آن شکل بیرحم و خشن در کلام و تصویر و سخنان مسئولین، که وقیحانه حکم به قتل مردم می دادند فاش گوئی نبود، تهدید و ارعاب مخالفان و کل جامعه بود. گاه زندانیها را برای «اعتراف» به تلویزیون بردند ولی کسی مطلع نشد که چه شکنجه ها و تهدیدهائی پشت این “اعترافات” نهفته است. چه بسا که هیچ‌وقت هم مطلع نشویم، بیشتر آنها را اعدام کرده اند. گاه جنایت در اختفای کامل صورت گرفت، مثل اعدام هزاران زندانی سیاسی در تابستان ۶۷، که به رغم شهادت جان‌بدربردگان و خانواده های اعدامی‌ها و روشنگری‌های آیت الله منتظری همچنان پرونده ای باز در تاریخ سیاه کشورمان مانده است. حقیقت باید روشن شود، این کار بزرگی است و فقط از عهده یک کمیسیون حقیقت برمی‌آید.
آسیبهائی که خانواده ها و بازماندگان متحمل شده اند، جبران ناپذیر هستند. چه چیزی می تواند جای عزیز اعدام شده را پر کند؟ کدام دارو آثار جسمی و روانی شکنجه را درمان می کند؟ ولی می توان امید داشت که روشن شدن حقیقت با تشکیل کمیسیون حقیقت، که وظیفه دارد رنجها و تجربه های دردناک داغ دیدگان را به جامعه بنمایاند، مرهمی باشد بر زخمها.

می‌دانید که گروهی در ایران نگرانند در صورت پافشاری مخالفان و منتقدان جمهوری اسلامی بر کشف حقیقت از جنایت‌های گذشته، امکان ایجاد تغییرات در ساختار حکومت وجود نخواهد داشت. آنها می‌گویند، این پافشاری‌ها موجب نگرانی آمران و عاملان جنایت‌های گذشته شده و آنها به دلیل نگرانی از سرنوشت خودشان، اجازه تغییرات را نداده و امکان اصلاح و رفورم بوجود نخواهد آمد. آیا شما این نگرانی‌ها را در نظر دارید؟ پاسخ شما به آنها چیست؟
بله، من این نگرانیها را دنبال می کنم ولی پاسخم این است که هیچ رفرم و تغییری بدون چالش با جنایتهای گذشته صورت نمی گیرد. فکر می کنم در اینجا اختلاف بر سر این پرسشها است: چه انتظاری از رفرم داریم؟ چه چیزی باید تغییر کند؟ چه کسانی باید پاسخگو باشند؟
آن گروه نگران، اصلاح طلبان، که بخشی از آنها حالا اعتدال‌گرائی را به اصلاح طلبی ترجیح می‌دهند، امروز خود به بسیاری ایده های نیم‌بند نخست اطلاح طلبی هم پشت کرده‌اند. آنها از تغییر می‌ترسند و خواهان حفظ وضعیت موجود هستند و از هر نوع اعتراض و حتی انتقادی وحشت دارند. آنها حتی به حذف خود از طرف جناح حاکم هم اعتراض نمی کنند چه برسد به نقد جنایتهای گذشته.
واقعیت این است که بسیاری از آنها هم به اندازه جناح دیگر حکومت در جنایتهای گذشته سهیم بوده‌اند و نگران سرنوشت خود هستند، نگران اینکه جاهائی آنها هم باید پاسخگو باشند. وقتی اصل اختلاف در اینجاست، پس اینکه پافشاری بر جنایتهای گذشته موجب نگرانی عاملان جنایت شود، تنها یک توجیه است.
ولی کسان دیگری هم هستند که هیچگاه در جایگاه قدرت نبوده‌ و حتی قربانی سرکوب هم بوده اند، ولی چالش با گذشته را هر یک به دلایلی تقریبا مشابه برای جامعه خطرناک می دانند. از بخشش و آشتی ملی صحبت می کنند- منظورم اعلان “آشتی ملی” آقای خاتمی نیست که اعلام توبه است و ما را با آن کاری نیست- و ناگفته مسکوت گذاشتن جنایتهای گذشته را خواستار هستند. این نوع نگرش که امروز خود را در تسلیم‌طلبی بروز می دهد در سالهای اخیر متاسفانه در بین بخشی از منتقدان تقویت شده است. فکر می کنم دلیل آن تاثیرپذیری از گفتمان اعتدال‌گرائی باشد. و این “اعتدال‌گرائی” هم، که خود را تنها در دوره‌های انتخاباتی نمایان می کند، از مفهوم تهی و گاه به اعتدال در زبان بسنده می‌کند. وقتی دموکراسی، حقوق بشر، رفع تبعیض، حقوق مدنی و نظیر اینها مصرانه به فراموشی سپرده می‌شوند، دیگر چه ابزاری می‌مانند برای استدلال این نظر که: بدون چالش با گذشته جنایت‌بار، بدون تسویه حساب – و این به معنی انتقام نیست- با عاملان جنایت، که همچنان در مسند قدرت هستند، بدون روشن شدن حقیقت، بدون رسیدگی به ستم بزرگی که مصداق جنایت علیه بشریت است، و بخشهائی از جامعه متحمل شده و … نه از تغییر و نه حتی از اصلاح می‌توان سخن گفت. نباید فراموش کنیم که عاملان جنایت، که قدرت‌شان در حفظ وضعیت موجود است، به کسی اجازه نمی‌دهند که این وضعیت تغییر و قدرتشان محدود شود. این ویژگی حکومتهای تمامیت‌خواهی چون جمهوری اسلامی است که هیچ اصلاح و تعدیلی را برنمی تابند. برای این حکومتها یا همه چیز یا هیچ چیز است و این را به تجربه شاهد بوده‌ایم.

شاید ضروری باشد که در همینجا درباره مسئولیت عمومی در مقابل جنایت‌های صورت گرفته نیز صحبت کنیم. برخی معتقدند که علاوه بر آمران و عاملان جنایت‌های سیاسی که توسط حکومت‌ها انجام می‌شود، مردمی که در برابر این جنایت‌ها سکوت کرده‌اند و یا آن را نادیده می‌گیرند نیز مسئولند. حتی برخی متفکران مثل یاسپرس می‌گفتند که حتی بی‌خبران از جنایت هم گناه‌کارند. می‌خواستم نظر شما را بپرسم که آیا در برابر جنایت‌های انجام شده به چیزی به نام مسئولیت جمعی و یا گناه جمعی اعتقاد دارید؟ و آیا دادخواهی می‌تواند راهی برای رویارویی جامعه با این مساله باشد؟
به اعتقاد من پیش کشیدن مسئولیت جمعی و گناه جمعی مورد جنایتهای حکومتی فرار از مسئولیت پذیری است. در آلمان هم که این بحث در سالهای نخست پس از شکست حکومت نازی به میان آمد، مورد نقد بسیاری قرار گرفت. هانا آرنت می گوید وقتی پایه را این بگذاریم که همه گناه‌کارند، در واقع هیچ کس گناه‌کار نیست. در آن زمان کسانی هم به جای گناه جمعی از شزم جمعی سخن گفتند. باید در نظر داشته باشیم اگر در آلمان این بحثها مطرح می‌شد، به خاطر خصلت گنوسید (نسل‌کشی) جنایت است که غیر از توجیه ایدئواوژیک، بخش‌هائی از جامعه از حذف بخشهای دیگر سود می برد. تنها سکوت مردم نبود که به هیتلر امکان چنان جنایت بی‌سابقه‌ای را داد، بخش بزرگی از مردم در حذف یهودیان و روما و سینتی شرکت فعال داشتند.
ما می توانیم و باید از بحثهائی خیلی جالب و تاثیرگذاری که در بررسی پدیده کشتار نژادی با نماد آشویتس صورت گرفته، درس بگیریم ولی بستر بحثها را هم باید در نظر بگیریم. به رغم شباهت هائی که مثلا در بسیج هواداران و حضور رهبر کاریسماتیک –منفی- در هر دو کشور، نمی توانیم ادعا کنیم که مردم ما در کشتار مخالفان و دگراندیشان و بهائی‌ها شریک بودند. سکوت تحمیلی حاصل سیاست سرکوب و ارعاب بود. کسانی که سالهای دهه 60 را تجربه کردند و در جبهه مخالفان و منتقدان و یا بخش بزرگی که در جبهه مخالفان نبودند ولی در دایره “خودی” های قدرت هم نبودند، به یاد دارند که چه فضای سنگین و سیاهی همه را فلج کرده بود. و فراموش نکنیم که سرکوب تنها شامل مخالفان و منتقدان نبود. زنان به دلیل جنسیت‌شان مورد تحقیر و آزار قرار گرفتند، از کار اخراج شدند، به اجبار حجاب بر سرشان گذاشتند، جوانان از حق شادی محروم شدند، هنر ممنوع شد، دانشگاه ها بسته شدند تا مهلتی برای اسلامی کردن علم و دانش و … بخشی هم بودند البته که گرچه مستقیم در دستگاه قدرت نبودند ولی از آن وضعیت بهره بردند، موقعیتی و امتیازاتی نصیب آنها شد که در حذف دیگران از صحنه های مختلف اجتماعی و سیاسی بدست آمده بود.
باید روشن کنیم وقتی از سکوت جامعه سخن می گوئیم منظورمان کدام بخش از جامعه است. قربانی یا بهره‌بر و رانت‌خوار آن وضعیت؟ بی‌تردید کسانی هم مثل هر جامعه بشری در محدوده‌های خاکستری جا می‌گیرند.
در بحثهای متاسفانه اندک و ناقص ما پیرامون مسئولیت جمعی می شود در دیدگاه را از هم تشخیص داد: کسانی که بر دادخواهی تاکید دارند و مسئولیت فردی مرتکبین به جنایت را جزو جدائی ناپذیر دادخواهی می دانند. و کسانی که با طرح “ما همه خطا کردیم”، “ببخش، فراموش نکن” و “آشتی ملی” و یا “اینکه شرایط ایجاب می‌کرد” عامدانه مسئولیت فردی آمران و عاملان و آمران جنایت را نادیده می‌گیرند. نکاتی که در این توجیه‌ها نهفته: نخست اینکه جنایت نسبی می‌شود؛ آن “ما”ئی که خطا کرد شامل قربانیان هم هست. دست می گذارند روی ترورهای سازمان مجاهدین، و بقیه سازمانهای سیاسی را که اعضا و هوادارانشان را شکنجه و اعدام کردند، به راحتی حذف می کنند. طوری وانمود می کنند که گویا جنگی بود میان “بچه انقلابی‌ها” و “منافقین” که بر آنها تحمیل شد و لاجوردی هم قدری زیاده روی کرد. در پوچی این ادعاها، حرف زیاد است ولی برای دورنشدن از سوال شما ناچارم از آنها بگیرم.
و اما سکوت، نتیجه هر چه که بوده، از مسکوت گذاشتن تحمیلی گرفته تا عدم تمایل و اراده به شکستن آن تا تبدیل شدن آن به عادت، وقتی جا افتاد بی تفاوتی آفرید. مرزهای ارزشی درهم ریخت، چیز مهمی که در این میان گم شده، ملاک داوری بین حق و ناحق، راستی و دروغ، کم‌رنگ شدن قبح جنایت و جنایتکار و خلاصه بی‌ارزش شدن آن چیزی است که عدالت و ارزش‌های حقوق بشری نام دارد. دادخواهی می‌تواند آن گم شده را به ما به همه ما بنمایاند.

می‌فهمم که چرا از ایده مسئولیت جمعی گریزان هستید. اما به نظر می‌رسد که حداقل در زمینه حافظه بتوان از این مسئولیت جمعی سخن گفت. گاه به نظر می‌رسد که ما در ایران با یک فرایند اعاده حیثیت از گذشته و در نتیجه فراموشی گذشته مواجه هستیم. از آنجا که اعاده حیثیت یک اتفاق جمعی است، آیا می‌توان گفت که بخشی از مردم کم‌حافظه یا فراموشکارند؟ وقتی از جنایتکاران پیشین اعاده حیثیت می‌شود، جنایتکاران امروز هم امیدوار به اعاده حیثیت در آینده خواهند شد. برای نمونه می‌توان از نگاه حسرت‌باری که نسبت به استبداد سلطنتی پیش از استبداد دینی وجود دارد مثال آورد. یا حتی برخی چهره‌های استبداد دینی که سال‌ها نماد سرکوب و زیاده‌خواهی بودند، امروز نماد تغییر شده‌اند. در اینجا، نمونه هاشمی‌رفسنجانی را می‌توان یادآوری کرد. آیا جنایت‌ها فراموش می‌شوند یا اینکه با وقوع جنایت‌های جدیدتر یا شدیدتر، جنایت‌های پیشین بخشیده می‌شوند؟ این فرایند چگونه تحقق می‌یابد؟ آیا این وضع به آن معنی است که جامعه ما در برابر جنایت بی‌تفاوت است و مقاومتی ندارد؟
به گمان من مسئله، فراموشی یا کم‌حافظگی نیست. می‌شنویم از کسانی که مثلا در انتخابات دو سال پیش به چهره‌های جنایت‌کاری چون دری نجف‌آبادی رای دادند یا در تشییع جنازه هاشمی‌رفسنجانی شرکت کردند، که یادشان نرفته سابقه این افراد و می‌دانند که به چه کسی رای می‌دهند. بله، اعاده حیثیت می‌کنند از کسانی که اعتبارشان را خود زیر سوال برده‌ بودند تا مثلا مثلث جیم رای نیاورد. و این همدستی در ادامه وضعیت موجود را اعتراض و مقاومت قلمداد می‌کنند. و این تلخ‌تر است. چرا؟ این معجون تناقض‌ها گرچه بر بستر سرخوردگی‌ها شکل می‌گیرند ولی توسط اتاق‌های فکری ساخته و پرداخته می‌شوند. اینکه تداوم جنایت، افزوده‌شدن بر معضلات روزمره و نگرانی‌ از پیشامدهائی چون جنگ و نظیر اینها باعث چشم‌پوشی بر جنایتهای گذشته و حتی به نوعی آشتی با عاملان آن شده‌اند، یک واقعیت است ولی همه پدیده را توضیح نمی‌دهد. به نکته مهمی – مسئولیت جمعی در زمینه حافظه- انگشت گذاشته‌اید که به بحث ما مربوط است و همچنین می‌تواند جنبه‌هائی از پدیده را توضیح دهد که کمتر به آن پرداخته می‌شود. حافظه‌ای که حامل مسئولیت جمعی باشد بر بستر حافظه جمعی شکل می‌گیرد. حافظه جمعی، نه جمع ریاضی خاطره‌ها، بلکه یک امر اجتماعی و سیاسی است و در پروسه چالش و گفتگو به‌وجود می‌آید، در کلنجاری سخت بین روایتها، صداهای مختلف و حضور حافظه قربانیان. در غیاب چنین فضاهائی، طرف قدرت یک جانبه و تک‌صدا دست به جعل واقعیتها می‌زند تا یک شبه خاطره جمعی جعلی بسازد.
برای پیوند دادن مثال‌هائی که در سوال‌تان- نمونه هاشمی رفسنجانی و حسرت بر دوران استبداد سلطنتی- آمده، خط ربط را در انقلاب 57 قرار می‌دهم. پس ناچارم خیلی کوتاه به آن رخداد بزرگ بپردازم. من هم به پیروی از نظر محمدرضا نیکفر، معتقدم بدون توجه به دو بن انقلاب 57 نمی‌توانیم حوادث آن دوره و نیز امروز را توضیح دهیم. بن اسلام‌گرا به رهبری روحانیت و شخص آقای خمینی، و بن دیگری که به رغم اختلافها در یک نکته تعیین کننده مشترک بودند: نیروهائی که انتظار و خواست دیگری را دنبال می‌کردند که با حکومت اسلامی استبدادی مبتنی بر ولایت فقیه در تناقض بود. نیکفر این نکته مشترک را در لائیک بودن این نیروها می‌داند. اسلام‌گرایان که قدرت را تصاحب کردند با یک جعل بزرگ، انقلاب را “اسلامی” کردند و نیروهای مخالف، آن بن دیگر را حذف کردند. طبیعی بود که پیروزی ننگین آنها با نارضایتی مردم روبرو شود که هر چیزی را می‌خواستند غیر از بازگشت به قوانین 14 قرن پیش. می‌دیدند که انقلاب نه تنها وضعیت معیشتی‌شان را بهبود نبخشیده که آن حداقل آزادی‌های اجتماعی پیشین هم از آنها گرفته می‌شود.
ولی حسرت به گذشته، تنها به حس و تجربه محدود نمانده است. نخبگان ایدئولوگ حکومت اسلامی آن را دستکاری کرده و از آن به نفع خود بهره می‌برند. به تقبیح انقلاب می‌نشینند و از آن ایدئولوژی می‌سازند: انقلاب خشونت آفرید ولی مسئولیت آن را به گردن کسانی می‌اندازند که خود نخستین قربانیان حکومت برآمده از انقلاب بودند. انگشت اتهام را سوی آن بن دیگر انقلاب می‌گیرند آنها را مسئول خرابکاری‌هائی که خود مرتکب شدند، جلوه می‌دهند. همانهائی که اولین مخالفان حکومت بودند، که کشتندشان، آواره‌شان کردند و صداشان را در ایران خاموش کردند. با جعل تاریخ چه ساده می‌شود جنایت‌هائی را که در سرکوب مخالفان مرتکب شدند، توجیه کرد و جنایتکار را جای قربانی نشاند.
اکنون “ضدانقلابی”ترین پوزیسیون را کسانی نمایندگی می‌کنند که انقلاب برایشان نعمتی فراهم آورد که هرگز در خواب هم نمی‌دیدند، یک شبه در دایره قدرت افتادند، از آن بهره‌ها بردند و هر چند بخش‌هائی از آنها مورد غضب همتاهاشان در حاکمیت قرار گرفتند، ولی سالهاست که هم و غمشان را در تقبیح انقلابها و هر نوع حرکت‌ رادیکال نفی نظام گذاشته‌اند و جالب اینکه در این راه، گفتمان‌سازی جعلی، دستشان باز و از الطاف نظام بهره‌مند هستند. انقلاب را حامل خشونت معرفی می‌کنند ولی هرگز به نقد انقلاب 57، به آن بن “انقلاب اسلامی” و خمینی نزدیک نمی‌شوند.
به همین سیاق، شاهد شکل‌گیری یک خاطره جمعی ساختگی و تاریخ دست‌کاری شده از انقلاب و حوادث بعدی آن هستیم. و جالب اینجاست که این تاریخ جعلی، که حاملان آن، ناراضیان از حکومت اسلامی هستند، نه تنها فاقد پتانسیل تغییر وضعیت موجود است، بلکه شدیدا تسلیم‌طلب و هراسان از سرنگونی نظام است. هدف جعل‌کنندگان هم همین بوده که از انقلاب در بین ناراضیان احساس بیزاری ایجاد کنند “انقلاب کردید، این به روزمان آمد، دیگر گول انقلاب را نمی‌خوریم”؛ و به نفع خود: “انقلاب کردیم که به قدرت برسیم و دیگر تمام شد. انقلاب بی‌انقلاب.”
ولی چنین نیست که تاریخ جعلی که برندگان می‌نویسند، برای ابد پایدار بماند. نه تاریخ ایستا است و نه جامعه. حافظه مغشوش دست‌کاری شده انبوه تناقضها و درزها در خود دارد و هیچ حکومت مستبد و توتالیتری قادر نبوده و نیست تک‌صدائی را مطلق کند و حافظه قربانیان، آن “دیگری”ها را پاک کند. این حافظه راستین در نبرد با تاریخ‌سازی دروغین، گاه مثل وضعیت امروز به محاق می‌رود و در مواقعی که جامعه برای اعتراض در جنبش و تحرک است، مثل سال 88 زنده و حتی نقش آلترناتیو به خود می‌گیرد. می‌شد حضور حافظه آلترناتیو از انقلاب 57، حافظه آن بن دیگری را، در سال 88، در عناصری از حرکت مشاهده کرد. نه حسرت دوره شاه، گرایشی عمیق و به معنای بازگشت به آن دوران است و نه زخم جنایت‌های این حکومت فراموش شده است.

بخشی از مسئولیت ساختن این حافظه جمعی، بر عهده مخالفان و منتقدان و حتی قربانیان بوده است. اما به نظر می‌رسد که هم در زمینه حفظ آثار و اسناد و هم در زمینه روایت فاجعه و تاریخ آن، ما کمبودهای زیادی داریم. تا امروز و هنوز، متنی انتقادی در زمینه تدوین تاریخ چند دهه گذشته تولید نشده است. گرچه برخی خاطرات پراکنده و فردی وجود دارد، اما هنوز روایتی کامل با ارجاع به اسناد و آثار و مواد خام موجود نوشته نشده است. همچنین بسیاری از خانواده‌های قربانیان و خانواده‌های آنها و یا حتی برخی از قربانیان بازمانده همچنان سکوت کرده‌اند. بعنوان آخرین سوال می‌خواستم بپرسم که چرا ما هنوز در ایران چیزی به نام “جنبش دادخواهی” نداریم؟ و تا زمانی که جنبش دادخواهی شکل نگیرد چگونه می‌توان از حافظه جمعی سخن گفت؟ و بالاخره اینکه، به نظر شما، چگونه می‌توان به تکوین یک جنبش دادخواهی گسترده کمک کرد، آنچنان که به شکل گیری حافظه جمعی منجر شود؟
نخست اینکه روایت، شهادت و اسنادی که از اعدامهای دهه اول بعد از انقلاب در دست داریم، کم نیستند. گرچه پراکنده هستند و ‌هنوز به‌شکلی که بتوان آن را اسنادی جامع و تاریخی خواند، درنیامده‌اند. ولی این زمانی امکان‌پذیر است که نهادی همچون کمیسیون حقیقت در ایران و در سطح ملی تشکیل شود. برآورده شدن آن چه بسا که در حیات جمهوری اسلامی میسر نشود، چنین کمیسیون‌هائی که معمولا در دوره‌های گذار از دیکتاتوری به دموکراسی شکل می گیرند، شرایط و فضائی ایجاد می‌کنند که در آن قربانیان از تجربه های تلخ خود بگویند. اکنون اگر خیلی‌ از آنها سکوت کرده اند، از یک طرف به خاطر سرکوب رژیم است- همگی می دانیم که صحبت از جنایتهای رژیم و به ویژه دهه 60 خط قرمز حکومت است- و از طرف دیگر عدم تمایل و پیشداوری‌هائی که متاثر از همان تاریخ جعلی، که به آن اشاره کردم، در جامعه مانع سخن گفتن قربانیان می شود. مثلا تصور کنید که یک هوادار سازمان مجاهدین بخواهد از شکنجه هایش در زندان بگوید و یا خانواده‌های از آنها که چندین فرزندشان را اعدام کرده‌اند، بخواهد شهادت دهند؛ با چه عکس العمل‌هائی در جامعه مواجه خواهندشد؟ خطاهای این سازمان جای خود، ولی آن دستگاه اطلاعاتی و ایدئولوگهایش که چه زیرکانه تاریخ را تحریف می‌کنند چه هیولائی از این سازمان در آن سالهای اول انقلاب ساخته اند.
اینکه می‌گویید چیزی به نام جنبش دادخواهی نداریم، شاید دقیق نباشد. خواست آن و حرکتهائی هم در جهت آن همیشه بوده از همان زمانی که خانواده های زندانیان و اعدام شدگان این در و آن می زدند تا پاسخ چراهاشان را بگیرند. ولی از سال ۶۷ به بعد، به قطع می‌توان از تجمع‌ها و اقدامات جمعی آنها با عنوان حرکت صحبت کرد. آنها بارها به مقامات مسئول نامه نوشتند. در نامه هاشان همیشه بر این خواسته تاکید کردند: “ما خانواده های قربانیان فاجعه اخیر و خانواده های زندانیان سیاسی خواستار اقدام فوری، جدی و مسئولانه شما هستیم.” این را در دی ماه ١٣٦٧ به وزیر دادگستری نوشتند و برای رساندن آن خود در مقابل کاخ دادگستری تجمع کردند. بعدها هم به رئیس جمهور خاتمی نامه نوشتند. هرگز پاسخی نگرفتند. در سفر گالیندوپل به ایران در بهمن ١٣٦٨ جلوی دفتر سازمان ملل تجمع کردند و خواستار ملاقات با وی شدند. تجمع شان با خشونت مامورین مواجه شد. در سال ١٣٨١ به گزارشگران کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد نامه نوشتند. (این نامه ها را می توانید در سایت بیداران پیدا کنید.) زبان این نامه ها، شکوه و مظلوم نمائی نیست بلکه حق خواه و دادخواه است.
این نامه نویسی‌ها جنبه دیگری هم دارد: مستند کردن خواسته ها از یک طرف و اعلام حضور از طرف دیگر، که البته محدود به نامه نوشتن نماند. ارائه نامه ها هر بار به شکل دسته جمعی و با تجمع صورت می گرفت و مهمتر از آن تجمع و حضور در گورستان خاوران بوده است. از یادمان‌های خاوران تصاویر و فیلمهائی داریم که جمعیت زیادی را نشان می‌دهند. در اینجا فرصت نوشتن از تاریخچه حرکت مادران خاوران و فشارهائی که آنها متحمل شده و می‌شوند، نیست. کوتاه بگویم فشارها چنان بود- تخریب خاوران با بولدوزر در بهمن 1387 اوج آن بود- که امروز حضور آنها کمتر شده ولی قطع نشده و نمی‌شود.
با این‌همه نمی‌خواهم از واژه جنبش استفاده کنم. جنبش باید همگانی باشد تا خاطره جنایت را به خاطره جمعی تبدیل کند. ولی می خواهم بگویم عناصری از آنها وجود داشته و دارند. به ویژه جنایت 67 که هرگز رژیم نتوانسته خود را از آن خلاص کند. در بزنگاه های تاریخی و با تلنگری دیده ایم که خواست دادخواهی سربر‌آوره است. نه فقط در جنبش 88، در مواقع دیگری هم پرسش مطرح می شود. مثلا من ویدئوئی دیدیم از تجمعی در دانشگاه تبریز در همین یک یا دو هفته گذشته، که جوان سخنران جنایت 67 را به چالش می کشد. و مهمتر از همه توجهی که نسبت به انتشار ویدئوی آیت‌الله منتظری در دیدار با هیئت مرگ در تابستان 67 صورت گرفت، ناشی از حضور –هرچند خاموش- خواست دادخواهی است.
و پرسیده‌اید چه کارهائی می‌شود کرد که به تدوین یک جنبش دادخواهی یاری کند؟ راه‌حل در سیاست نهفته است. به یک جنبش سیاسی نیاز داریم تا این انفعال و تسلیم را درهم بشکند. به نظرم اگر بخش‌های روشنفکر و منتقد جامعه- تفاوتی نمی‌کند که در داخل یا در خارج- از دنباله‌روی از تفکر انفعالی “اعتدال” و “اصلاحات” فاصله می‌گرفت و حساسیت نسبت به سرکوب و نقض حقوق بشر را فدای منافع این جناح و آن جناح نمی‌کرد، حرکت دادخواهی این‌قدر دچار انزوا نمی‌شد.

برای خواندن گفتگوی پیشین با عبدالکریم لاهیجی به اینجا رجوع کنید